| نمايش موضوع قبلي :: نمايش موضوع بعدي |
| نويسنده |
پيغام |
|
peraklitos
ستوان یکم
وضعيت: آفلاين 3 ارديبهشت ماه ، 1388 تعداد ارسالها: 3361 امتياز: 5150 تشکر کرده: 3 تشکر شده 5 بار در 5 پست
محل سكونت: شیراز
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 04:32:42 موضوع مطلب: قول ميدم كه واسه امشب اخريش باشه :D :D :D |
|
|
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است» |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
| تشکرهاي ثبت شده از ايجاد کننده تاپيک : |
|
|
|
|
peraklitos
ستوان یکم
وضعيت: آفلاين 3 ارديبهشت ماه ، 1388 تعداد ارسالها: 3361 امتياز: 5150 تشکر کرده: 3 تشکر شده 5 بار در 5 پست
محل سكونت: شیراز
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 04:33:35 موضوع مطلب: |
|
|
--------------------------------------------------------------------------------
این داستان دو دلداده جوان به نام های دللا و جیم است که هرچند بی چیز و فقیر بودند ولی دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند
دللا با رسیدن عید کریسمس به فکر خرید هدیه ای برای همسرش جیم میافتد او خیلی وقت بود میخواست یک زنجیر زیبا برای ساعت همسرش بخرد چرا که جیم آن ساعت را خیلی دوست داشت
شب عید فکری به ذهن دللا خطور کرد او تصمیم گرفت موهای زیبایش را بفروشد و برای جیم زنجیر بخرد
دللا شب عید در حالی به خانه بر میگردد که بسته کادوپیچ شده در دستش بود در هنگام ورود به خانه به ناگاه نگرانی سراپای دللا را فرا میگیرد چون می دانست جیم تا چه اندازه موهای زیبای او را دوست داشت اخرین پله ها را بالا میرود و در را باز میکند جیم در خانه بود بسته کادویی هم در دست جیم بود موقعی که دللا روسری خود را بر میدارد جیم متوجه موهای کوتاه او می شود و اشک در چشمانش حلقه میزند اما هیچ حرفی نمی زند و در حالی که بغض گلویش را می بلعد هدیه خود را به طرف دللا دراز میکند
بسته یک جفت شانه زیبای نقره ای نشان بود که برای موهای بلند و زیبای او خریده بود
جیم هم برای خرید آن شانه ها ساعت خود را فروخته بود. |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
peraklitos
ستوان یکم
وضعيت: آفلاين 3 ارديبهشت ماه ، 1388 تعداد ارسالها: 3361 امتياز: 5150 تشکر کرده: 3 تشکر شده 5 بار در 5 پست
محل سكونت: شیراز
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 04:34:11 موضوع مطلب: |
|
|
گويند در دربار پادشاهي وزير بسيار صادق و درستکاري بود
تمام سعي وکوشش خود را صرف راحتي مردم کرده و از خلاف کاري ديگر وزيران هم جلوگيري ميکرد که باعث ناراحتي آنها ميشده.
هر نقشه اي ميکشيدند که بتوانند او را پيش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود ميسر نمي شد.
بعد از نيمه شب يکي از وزيران به قصد رفتن دستشوئي از اطاقش خارج ميشد
که متوجه آن وزير در انتهاي راهرو شده با کنجکاوي و آهسته او را دنبال کرد
تا ديد او وارد اطاقي شد
که از آن کسي استفاده نمي کرد و يواشکي در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کليد نگاه کرد و ديد آن وزير رفت سراغ صندوقي و باز کرده
و محتويات آن را نگاه ميکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقيه وزيران را بيدار کرده جريان را تعريف کرد.
همه پيش سلطان رفته و گفتند که آن وزير صندوقي در اطاقي مخفي کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزديده و توي آن مخفي ميکند.
پادشاه با ناباوري و شناختي که از او داشت به اصرار آنها وزير را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند.
در صندوق که باز شد غير از يک جفت کفش و جوراب ولباسي پاره چيزي نيافتند. شاه با تعجب دليل نگه داشتن آنها را پرسيد و او در جواب گفت :
قربان اينها لباس ها و کفش و جورابي هستند
که من با آنها به پايتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه ميکنم تا فراموش نکنم کي بودم و از کجا به کجا رسيده ام. |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
peraklitos
ستوان یکم
وضعيت: آفلاين 3 ارديبهشت ماه ، 1388 تعداد ارسالها: 3361 امتياز: 5150 تشکر کرده: 3 تشکر شده 5 بار در 5 پست
محل سكونت: شیراز
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 04:34:42 موضوع مطلب: |
|
|
پسر زن به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند . بنابراين زن دعا ميكرد كه او سالم به خانه باز گردد . او هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد . هر روز مردي گوژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت: ((كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد .
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه ميكنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد . وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد ، گفت:
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گوژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد . او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت (( اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري .))
-وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را مي خورد . به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و
نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
pouya_20
سرباز دوم
وضعيت: آفلاين 12 آبان ماه ، 1387 تعداد ارسالها: 157 امتياز: 174 تشکر کرده: 0 تشکر شده 0 بار در 0 پست
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 07:47:50 موضوع مطلب: |
|
|
دادا دمت گرم
بازم بزار
من که خیلی حال کردم با داستانات
مرسی _________________ من دغدغه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی میکنم که در آن دویدن سهم
کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند
|
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
naser66
سرباز دوم
وضعيت: آفلاين 15 مرداد ماه ، 1387 تعداد ارسالها: 185 امتياز: 117 تشکر کرده: 0 تشکر شده 0 بار در 0 پست
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 10:25:52 موضوع مطلب: |
|
|
| عالی بود مرسی _________________ بين همه تيم هاي دنيا عشق است تراختور .
|
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
ddl1
عضو هیئت مدیره سایت
وضعيت: آفلاين 5 مهر ماه ، 1387 تعداد ارسالها: 1577 امتياز: 1477 تشکر کرده: 1 تشکر شده 6 بار در 5 پست
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 11:12:15 موضوع مطلب: |
|
|
| |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
peraklitos
ستوان یکم
وضعيت: آفلاين 3 ارديبهشت ماه ، 1388 تعداد ارسالها: 3361 امتياز: 5150 تشکر کرده: 3 تشکر شده 5 بار در 5 پست
محل سكونت: شیراز
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 13:07:32 موضوع مطلب: |
|
|
| pouya_20 مي نويسد: |
دادا دمت گرم
بازم بزار
من که خیلی حال کردم با داستانات
مرسی |
چاكريم.
تا دلت بخواد داستان دارم باحال همرو ميزارم. سايت رو پر ميكنم از داستان |
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
siron
ستوان دوم
وضعيت: آفلاين 12 مرداد ماه ، 1387 تعداد ارسالها: 2801 امتياز: 2786 تشکر کرده: 0 تشکر شده 0 بار در 0 پست
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 16:58:12 موضوع مطلب: |
|
|
مرسي
_________________ Redeemer of SAYARON
|
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|
dull_boy
سرتیپ
وضعيت: آنلاين 1 شهريور ماه ، 1387 تعداد ارسالها: 7431 امتياز: 8873 تشکر کرده: 1 تشکر شده 15 بار در 12 پست
محل سكونت: TehraN
|
| ارسال شده در: چهارشنبه، 11 شهريور ماه ، 1388 18:06:04 موضوع مطلب: |
|
|
مرسی _________________ GO, SO F@CKING DETERMINED, YEAH...YEAH GO, YOU BETTER BELIEVE IT CONFIDENCE
|
|
|
بازگشت به بالا |
|
|
|
|