کاربر مهمان، خوش آمديد!  ( ورود - عضويت )   امروز 13 بهمن ماه ، 1388
 
 
نرم افزار, بازی, کتاب, موبایل: Forums

 
tikdownload.com :: نمايش موضوعات - یک داستان بسیار بسیار زیبا (حتما بخوانید) :( :(

یک داستان بسیار بسیار زیبا (حتما بخوانید) :( :(
رفتن به صفحه 1, 2  بعدي
 

      

   tikdownload.com صفحه اول انجمن -> داستان های کوتاه و آموزنده

نمايش موضوع قبلي :: نمايش موضوع بعدي  
نويسنده پيغام

peraklitos
سروان


وضعيت: آفلاين
3 ارديبهشت ماه ، 1388
تعداد ارسالها: 3939
امتياز: 6334
تشکر کرده: 4
تشکر شده 10 بار در 10 پست

محل سكونت: شیراز

ارسال شده در: چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:30:32    موضوع مطلب: یک داستان بسیار بسیار زیبا (حتما بخوانید) :( :(

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو

_________________

بازگشت به بالا

تشکرهاي ثبت شده از ايجاد کننده تاپيک :
 

peraklitos
سروان


وضعيت: آفلاين
3 ارديبهشت ماه ، 1388
تعداد ارسالها: 3939
امتياز: 6334
تشکر کرده: 4
تشکر شده 10 بار در 10 پست

محل سكونت: شیراز

ارسال شده در: چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:32:55    موضوع مطلب:

روزی فرشته ­ای به کنار تخت­خواب مردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم. آن مرد که فرصت جالبی بدست آورد آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد. وقتی به جهنم رسیدند فرشته او را با تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشابه ­های گوارا و شیرینی ­های خوشمزه انباشته بود.


اما در انتهای تالار همه ناله می­کردند و می­گریستند. وقتی مرد به آنها نزدیک شد، دریافت که همه افراد بندی بر روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است. در نتیجه آنان نمی­توانند حتی لقمه ­ای در دهان خود بگذارند.


سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشابه ­های رنگارنگ و شیرینی قرار داشت. اما در اینجا به عکس جهنم مردم می­خندیدند و اوقات خوشی را کنار هم می­گذراندند. وقتی مرد به آنان نزدیک شد دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمی­شود تا بتوانند غذا بردارند و در دهان خود بگذارند.


به نظرشما تفاوت میان بهشت و جهنم چه بود؟



تفاوت آنها با جهنمیان این بود که بهشتیان غذا را برمی­داشتند و در دهان یکدیگر می­گذاشتند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنی­ها و آشامیدنی ­های لذیذ بهره می­بردند.

_________________


آخرين ويرايش توسط peraklitos در تاريخ چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:35:09; دفعات ويرايش در مجموع : 1 مرتبه

بازگشت به بالا

ksjvk
ستوان یکم


وضعيت: آفلاين
21 تير ماه ، 1388
تعداد ارسالها: 3299
امتياز: 5216
تشکر کرده: 64
تشکر شده 29 بار در 19 پست

محل سكونت: تهران

ارسال شده در: چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:33:24    موضوع مطلب:


mer30

_________________
[

اگه دوسش داری بهش بگو
شاید فردا به جای او گلوله تو قلبت باشه
اینجا ایرانه

بازگشت به بالا

mokharreb
سرباز یکم


وضعيت: آفلاين
14 اسفند ماه ، 1386
تعداد ارسالها: 266
امتياز: 27
تشکر کرده: 0
تشکر شده 0 بار در 0 پست


ارسال شده در: چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:33:33    موضوع مطلب:

بازگشت به بالا

peraklitos
سروان


وضعيت: آفلاين
3 ارديبهشت ماه ، 1388
تعداد ارسالها: 3939
امتياز: 6334
تشکر کرده: 4
تشکر شده 10 بار در 10 پست

محل سكونت: شیراز

ارسال شده در: چهارشنبه، 4 شهريور ماه ، 1388 23:36:44    موضوع مطلب:

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

_________________

بازگشت به بالا

thacker
سرباز دوم


وضعيت: آفلاين
14 تير ماه ، 1387
تعداد ارسالها: 185
امتياز: 322
تشکر کرده: 0
تشکر شده 0 بار در 0 پست

محل سكونت: شهرک اکباتان

ارسال شده در: پنجشنبه، 5 شهريور ماه ، 1388 00:15:34    موضوع مطلب:


_________________
† Just Black MeTaL †
-----------------------
?Are you disgusting
Life is trash,trash of the dead,Where the fu * ck is,Cum to cream on dead

بازگشت به بالا

dull_boy
سرتیپ


وضعيت: آفلاين
1 شهريور ماه ، 1387
تعداد ارسالها: 8183
امتياز: 10391
تشکر کرده: 1
تشکر شده 36 بار در 32 پست

محل سكونت: TehraN

ارسال شده در: پنجشنبه، 5 شهريور ماه ، 1388 04:31:01    موضوع مطلب:

اولی خیلی قشنگ بود 2تای بعدی قدیمی بود در هر صورت مرسی

_________________
GO, SO F@CKING DETERMINED, YEAH...YEAH GO, YOU BETTER BELIEVE IT CONFIDENCE


بازگشت به بالا

siron
ستوان دوم


وضعيت: آفلاين
12 مرداد ماه ، 1387
تعداد ارسالها: 2806
امتياز: 2796
تشکر کرده: 0
تشکر شده 0 بار در 0 پست


ارسال شده در: پنجشنبه، 5 شهريور ماه ، 1388 10:36:44    موضوع مطلب:


_________________
Redeemer of SAYARON

بازگشت به بالا

djbmbm
استوار دوم


وضعيت: آفلاين
28 آذر ماه ، 1387
تعداد ارسالها: 1771
امتياز: 2041
تشکر کرده: 28
تشکر شده 1 بار در 1 پست

محل سكونت: کرج - درب سفید :D

ارسال شده در: پنجشنبه، 5 شهريور ماه ، 1388 10:59:10    موضوع مطلب:

اولی خیلی خیلی عالی بود!!!
تا اخرش نتونستم حدس بزنم که اخرش چی میشه؟؟
تحت تاثیر

_________________
فیلم جنجال بر انگیز
سنگسار ثریا میم ( منوچهری )
لینک :
تنها کاربران عضو سايت قادر به مشاهده لينک ها هستند.
عضويت در سايت / ورود به سايت

واقعا تکان دهنده است

بازگشت به بالا

hamid666
سرجوخه


وضعيت: آفلاين
7 بهمن ماه ، 1387
تعداد ارسالها: 492
امتياز: 763
تشکر کرده: 0
تشکر شده 0 بار در 0 پست

محل سكونت: tehran

ارسال شده در: پنجشنبه، 5 شهريور ماه ، 1388 11:21:04    موضوع مطلب:

عالي

_________________
ما ز ياران چشم ياري داشتيم ، خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم



بازگشت به بالا

تمامي مطالب ارسال شده:   
      

   tikdownload.com صفحه اول انجمن -> داستان های کوتاه و آموزنده

زمان پيشفرض سايت: ساعت گرينويچ + 3.5 ساعت
رفتن به صفحه 1, 2  بعدي
صفحه 1 از 2
  
نام کاربري:      کلمه عبور:     

~ يا ~
عضويت در سايت

  


 


Powered by phpBB © 2001, 2008 phpBB Group
صفحه اصلي |  جستجو |  دريافت فايل |  آرشيو اخبار |  تماس با ما

دانلود مستقيم فيلم و زير نويس فارسي با لینک مستقیم ::: تيك دانلود دات كام :::




  

PHPNuke Farsi [MT Edition] Project By PHPNuke.ir